ترسیم وقایع عصر عاشورا و رزم و شهادت سیدالشهدا علیهالسلام
شاعر : ناصر زارعی
نوع شعر : مدح و مرثیه
وزن شعر : مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن
قالب شعر : مثنوی
کم کم غروب روز عطش شد به کربلا هر لحظه شد فزون غم غربت به نینوا
یـاران یکی یکی هـمگی پـر کشیـدهاند لب تـشـنه بر وصـال الـهـی رسـیدهاند
از داغ هر کدام جگرخون و دل غمین بنـشـسـتـه بود بر دل شه تـیـر آتـشـین
هر داغ بر امـام چنان داغ اکـبر است بر هر شهید هم پدر و هم برادر است
از داغ جون و حُر و وهب های لشگرش آن گـشـته بر امـام که از داغ اکـبـرش
هـفتاد داغ و یـک دل تـنـهـا نـمیشـود این خـیل داغ ها که به دل جا نمیشود
از یک طرف این همه داغ کمر شکن از یک طرف اهل حرم غرق در محن
لب تشنه و غریب و جگرخون و بیدفاع این حال خیمههاست که باید کند وداع
لرزید ناگهان همۀ عرش حق به هوش هَلْ مِنْ مُعِینِ خون خدا میرسد به گوش۱
هَلْ مِنْ مُعِینْ بهـانـۀ آن مـلجـاء حـیات تا همچو حُر، کسان دگر را دهد نجات
آیـا کـسـی بـرای ثـوابـی در ایـن مـنـا گــردد مــدافــع حـرم خــتـم الانــبـیـا؟
آیا کسی بود که در این دشت پُـر بلا؟ بهر رضای حق شود این لحظه یار ما؟
هَلْ مِنْ مُـغِـیثِ یَـرْجُـو الَی الله شد بلند تا بلکه عـده ای برهـاند ز جهـل و بـند
از این نـدا به خـیـمه رسد داغ دیگری اهـل خــیـام را بـه دل افـکــنـده آذری
داغی که بر زمین و زمان لرزه افکند حتی شرر به کـودک گـهـواره میزند
با گریـه بر نـدای پـدر می دهد جـواب بـا شـیــوۀ تـلــظی اش از دامـن ربـاب
کای جان عالـمین، پدر گرچه اصغرم کـوچکـتـرین مـدافـع دین، ذبـح اکـبرم
از خیمه پر کشید و به دست پدر رسید ناگه به تیر حرمله او هم بخـون طپـید
شد تازه داغ محسن و هم داغ مادرش پاشید سمت عرش خدا خون اصغرش
گفتا به سوز دل که در این محضر خدا آسـان بُـود تـحمـل ایـن داغ پُـر بـهـا۲
شد دفن پشت خیمه، مبادا که مادرش۳ بیند ز طفل تشنه لب خویش حنجـرش
هـفـتاد داغ دیـده و این داغ برتر است این داغ اصغرش بخدا زخم اکبر است
خاکم به سر چسان کنم این غصه را بیان زیرا که نیست در دل من اینـقدر توان
دیگر نمانده چاره، دگر وقت رفتن است تنها حسین مانده و این خیل دشمن است
با سوز دل برای وداعـش کند خـطاب زینب، سکینه، فاطمه، کلثوم یا رباب۴
شد لحـظـۀ جـدایی و من هم دگـر روم تـا جـام آخـریـنِ بـلا را بـه سـر کـشـم
آمــاده بـلا بـشـویـد؛ وقـت ابـتلاسـت۵ زین پس دفاع دین خـدا در یدِ شماست
گـشتند جمـلگی به فـغان با دلی غـمین اما سـکـیـنـه بود وداعـش صد آتـشـین
گفت ای غـریب تـشنه لب دشت کربلا تسلـیم مرگ گشته ای از جور اشقـیا؟۶
اصلا پـدر بـیـا بـرویم شـهـر جـدمـان جان سکـینه در دل این دشت غم نمان
گـفتا پدر به دخـتر خود با دلی حـزین با اشک خود دلم تو مسوزان بیش از این
ای وای مـن رسـیـده زمـان وداع یـار زینب به داغ هـجـر بـرادر شده دچـار
آخر چـسـان نـظـاره کـنـد تا بـرادرش تن در دهـد به تـیـغ عـدو در برابرش
بر پا شده قـیـامتی از حـال خـواهرش دست حـسـیـن و دامـن امـداد مـادرش
تا که شود وداع مـیـسر به صـد محـن زینب صبور باش و دگر بر رخت مزن
خون بارد از وداع برادر به هر دو عین صد بار مُرد و زنده شد از غربت حسین
زان پس حـسین گـفت بیاور برای من آن یـادگـار مـادرم، آن کهـنه پـیـرهـن
بر دست باف مادر خود فکر چاره کرد پیراهنش به خنجر خود پاره پاره کرد
تا شایـد از چـپـاول دشـمن شـود امـان اما نشد؛ چسان کنم این غصه را بیان۷
تنهـا امام مـانـده و قـومی حـرامخـوار یک تن غریب و بیکس و این خیل نیزهدار
این پـور مرتضی و یـد الله دیگر است دشمن هم آگه اینکه علی را برابر است
بنشست بر بُراق که معراج پیش روست هان دل سپار این رجز هاشمی اوست
من پـور مـصطـفـیایم و فرزند کـوثرم فخرم همین بس است که فرزند حیدرم
جــدّم بـود نـبـی خــدا؛ ایـن سـعــادتــم همچون نـبـی چـراغ و نـشـان هـدایـتم
قرآن به شأن ما شده نازل دراین جهان یعـنی منم نـشـان سعـادت به هر زمان
من موجـبـات ایـمـنـی از خـشم داورم در روز حشر ساقی آن حوض کوثرم
یاران من به روز جزا جمله رسـتگار چونان که دشمنان همگی زار و شرمسار۸
جانم فدای آنکه رجـز خـوانیش چـنین از باب رحمت است و هدایت برای دین
میخواست آن خدای کرم، آخرین نفس بیرون کشد ز آتش دوزخ دوباره کس
امـا چه سـود پـاسـخ این رحـمـت خـدا شمشیر بود و تیر و کمان بود و نیزهها
ناچار حمله کرد بر آن جـمع بیشـمار گردد عدو ز رزم علی وار؛ تار و مار
یاد عـلی و خـنـدق و عَـمْـرِبْنِ عَـبْد وَد با حملهاش به دشمن خونخوار زنده کرد
خـیـبـر دوبـاره یـاد هـمه آمـد و عـلـی مرحب به زیر تیغ حسین میرود بلی
دشتی که پُر شده ز کماندار و نیزهدار چون تیر جان خود زده در چلۀ فرار۹
نــاگــاه ابـن سـعــد زنــا زاده زد نــدا این است آن یـلی که بود پور مرتضی
تنها نمیتوان که به رزمش دمی روید باید که جمله مـتحد و حملهور شوید۱۰
باران تیـر و نیزه و شمـشیر شد روان جایی نمانده سالم از آن جسم نیمهجان
میدید از عـطش چـو مـه آلـود آسمان چون چوب خشک گشته زبانش در آن میان
ناگاه جـمـع دیگـری از خـیـل ناکـسان با قصد حمله گشته سوی خیمهها روان
او غـیرت الله است؛ نباشد در او توان بیـنـد چـنین جـفـای بزرگی ز دشـمنان
در شط خون نشست و بر آن قوم بیحیا با صوت مرتضایی خود زد چنین نـدا
کای کافـران بزدل؛ اگر نیست دیـنتان آزادگی کـنـیـد و نـجـنگـیـد بـا زنان۱۱
در این مـیان حـریف شما یک تـنه منم هر چـند سـی هـزار بود خـیـل دشـمنم
تنها غریب و تشنه و مجروح زخم کین در رزم سـی هـزار نفـر دشـمن لعـین
با تیغ و تیر و نیزه و شمشیر و سنگ و چوب کردند حمله بر شه خوبان در آن غروب
تنهاتر از همیشه و عطشانتر از کویر بی شک قتیل روز سقیفه است یا غدیر
زخم تن مطـهـرش از حـد شده فـزون خاکم به سر که قتلگهش گشته شط خون
زخمیّ تیر و نیزه و شمشیر و سنگها هر کس ز ره رسیده زده ضربه از جفا
ناگاه عـرش حـق ز جـفا بر زمین فتاد از روی اسب خـون خدا بر زمین فتاد
با زین واژگون و سر و یال خون نشان اسبش به سوی خیمه شده با فغان روان
تـا آتـشـی دوبـاره به قـلـب حــرم زنـد اهـل خـیـام را خـبـر از حـال شه کـند
از خـیمه زینب آمد و در قـتـلـگاه دیـد تیر سه شعـبه قلب امامش ز هم دریـد
راهـی نـمـانـده تا که کـنـد یـاری امـام ناچار رو به سوی به عدو با غمی تمام
کای ابن سعد این بودت دین؟ کنی نگاه؟ اینگـونه ظالـمانه کـنند قـتـل جـان شاه
با سوز دل صدا زده بر خـیل دشمنان نَبْوَد یکی منصف و مسلم به جمعتان؟
اما جـواب زیـنب کـبـری در آن مـیان دادی به تیر و نیزه و شمشیر با سنان۱۲
شـد قـتـلـگـاه؛ مـذبـح آن رحـمـت خـدا خنجـر به دست میرود ابلـیس در منا
شد هـول رستخـیز؛ اذ الـشّـمس کوّرت بـایـد شـود جــبـال ز داغ تـو سـیـّـرت
دریا پُـر تـلاطم از این داغ و سجّـرت جـان هـای عـالـمـین ز داغ تو زوّجـت
زین غـم تـمام عـالم هـستی دریـده شد بـادی سیاه و سـرخ به دنـیا وزیـده شد
شد آسمان تیره و تار و بخـون نشست گویی تمام عرش الهی ز هم گسست۱۳
جبریل صیحه میزند از این غم عظیم مـادر ز عرش آمد و شد در مـنا مقـیم
زین داغ بس گران کمر مصطفی شکست قـلب ملائک و کـمر مرتضی شکست
تنها، غریب، بیکس و عطشان و جان نثار دشمن پی جنایت و او مست وصل یار
خورشید دین به روی زمین پاره پاره شد حـتـی دل خـدا، بـخـدا پُــر شـراره شد
خاکم به سر چگونه دهم شرح قتل شاه قرآن ورق ورق شده در عـمق قـتلگاه
سائل بس است شرح غمش هان خموش باش والشمر جالس ... ز امامت به گوش باش
|